پاشیده ای از هم چه کنم پا شدنت را ؟
بگذاشته ام لای عبایم بدنت را
آنقدر که در کام تو اسرار عطش بود
با خاتم خود مُهر نمودم دهنت را
محشر شود آن روز که در وادی محشر ؛
بر باد دهی یوسف من پیرهنت را !
با بال ملائک زره ات بافته بودم
ترسم که بدزدند نخی از کفنت را
تو « مهدی » یاران منی ؛ خیز ز جایت
هی چشم به راهم پسرم آمدنت را !
این شعر رو فاطمه(یاس) برامون فرستاده